اسطورهي خانهي پدر
برخي از رؤياهاي ما، در قالبِ اسطورهها هم طرح شدهاند. مانند رؤياي شنا در آب و عبور از رودخانه، يا رؤياي حضور ما در خانهاي که به دوران کودکي در آن ميزيستيم. يعني که اين گونه رؤياها موضوع نو ظهوري نيست و ظاهرا براي همهي نسلهاي گذشته و کنوني پيش آمده و ميآيد و ماجرايي تکرار شونده است. احتمالا به همين جهت که تکرار شونده هستند و عموميت دارند، در قالبِ اسطورهها هم مطرح شدهاند
براي مخاطب بايد روشن باشد که منظورم از مفهومِ «اسطوره» مضامينِ افسانهاي نيست، بلکه نوعي از وقايعِ معنا دار است که در روانِ جمعي همهي نسلها اتفاق افتاده و ميافتد. اين اسطورهها که به مثابهي «رؤياهاي جمعي» شمرده ميشوند غالبا به صورت قصههاي ديني بيان شده است و بهگونهاي نمادين بازگو کنندهي وقايعِ زندگي ما در همين جهانِ عيني و کنوني هم هستند
به تعبير ديگر، اسطورههايي که بيانگرِ حالات رواني مشترک ميان ما و گذشتگان است مثل همان رؤياها و از همان منظر قابل تاويل است. و اگر اسطورههايي فاقد اين ويژگي باشند به هيچ کارمان نميآيند.
براي بسياري از ما هنوز هم گه گاه رؤياهايي به خوابمان ميآيد، که با همين قد و قوارهي امروزيمان، به همان خانهاي زيست ميکنيم که دوران کودکي در آن بوديم.
تاويل اين رؤياها البته متناسب با فضاي کلي آن ميتواند متفاوت باشد اما چندان دور نيست که برخي از اين رؤياها، دلبستگي به گذشته، يا اسارت ما را در فضاهاي گذشته هم نشان ميدهد.
اگر چه ما ظاهرا آدمهاي بزرگ و به ثمر رسيدهاي را مينماييم، اما شايد به لحاظ رواني هنوز هم از دوران کودکي فاصلهي چنداني نگرفتهايم. هنوز هم بسياري از داوريهامان، ترسها و اميدهامان، دوستيها و دشمنيهامان، مبتني بر آموزهها و اخلاقياتِ همان دوران است. به نظر ميرسد که اين رؤياها آيينهاي ميشوند در برابر فريبکاري ما که خود را بالغ و مستقل و وارسته ميانگاريم.
آشناترين اسطورهاي که در اين مورد ميتوانم بگويم، داستانِ ابراهيم است که قصهاش در سه آيين يهودي، مسيحي، و مسلمان، با درونمايهاي تقريبا يگانه نقل شده است. در کتاب پيدايش آمده است که:
«و خداوند به ابرام گفت: از ولايت خود و از زادگاهِ خويش و از خانهي پدر خود بسوي زميني كه به تو نشان دهم بيرون شو و از تو امّتي عظيم پيدا كنم و تو را بركت دهم و نام تو را بزرگ سازم و تو بركت خواهي بود»[1]
به روايتِ کتاب يوشع، اين داستان مربوط به هنگامي است که ابراهيم وارد کهنسالي شده بود[2] و هنوز در خانهي پدري خود زيست ميکرد، همان خانه و شهر و دياري که قومش، پدرش، و ديگر ساکنانش به پرستش اصنام گرفتار بودند[3]
مطابقِ آنچه در اين داستان آمده، بيرون رفتن از خانهي پدري و رهايي از پرستش بتها، معناي ديگرش اين است که همهي آن باورها و ارزشهايي را که خانهي پدري بر او تحميل ميکند ترک کند، از سلطه و سايهي پدرِ خويش رهايي يابد و سنّتهايي را که تاريخ اجدادي او ترسيم کرده بودند و او در دامان آن سنّتها زاده شده بود، رها کند.
بنا بر اين، قسمت اول اين اسطوره، زندگي در خانهي پدري است آن هم در هنگامي که ابراهيم از ميانسالي گذشته است، شبيه به همان رؤياهايي که گه گاه به سراغ ما ميآيد. اما در اين گزارش فرماني هم ديده ميشود با اين مضمون که : «از خانهي پدري خويش بيرون شو»
بيرون آمدن از محل تولّدِ خويش صرفا به معناي نقل مکان از جايي به جاي ديگر نيست، اگرچه تعارضي هم با آن ندارد اما بيشتر به معناي بيرون آمدن از همان سنّتهاي موروثي هم هست و تا هنگامي که آدمي شجاعتِ عبور از گذشتهي خويش را پيدا نکند، چگونه ميتواند افقهاي تازهاي را مشاهده کند؟
اين داستان، در متن قرآن بسيار پر رنگتر و آشکارتر از آن است که در تورات و کتاب يوشع آمده. حتي از داستان ذبح فرزند هم پر رنگتر بهنظر ميرسد.
براي بسياري از ما مسلمانان، داستان ابراهيم به همان داستان ذبح فرزند خلاصه شده
است؛ شايد به اين جهت که پذيرشِ اين داستان هيچ خطر کردني در خود ندارد، زيرا مشخص شده است که با کشتنِ يک گوسفند ميتوان قضيه را پايان يافته تلقي کرد. اما در داستانِ جدال ابراهيم با پدرش و قومش، خطر نمودني سهمگين نهفته است که به آساني نميتوان از آن گريخت.
رها کردنِ سنتها و باورهاي فلج کنندهي گذشتگان، از دو سو با مقاومت و اعتراض روبرو ميشود. يکي از سوي همان سايههاي پدر و اجدادي که در پستوخانههاي ناخودآگاهي ما جا خوش کردهاند، و ديگري از سوي جامعهاي که اکثريتِ مردمانش به ويژه رهبرانش، هنوز مطيع، نگهبان و فرمانبردارِ همان سايهها هستند و رويگرداني از سنتِ پدران را هتک حرمت به خويش ميشمارند.
در اين حال و هوا، هجرت از شهر و ديارِ خويش، ظاهرا کنار زدن يک مانعِ عيني و بيروني بيشتر نيست، اما آدم به هرجا که سفر کند، باز هم همهي آن اجدادِ ريز و درشت و ناشناختهاي که حتي نامشان را هم نميدانيم، همه و همه در همان پستوخانهي وجودِ خودمان ما را همراهي ميکنند و گسستن از اين اشباح شايد برترين جدالِ آدمي براي رهايي باشد.
در داستانِ ابراهيم، هجرت از شهر و ديارِ زادگاهش، ترک اصنام و رها کردنِ خودش از سيطرهي آن اصنام هم هست[4]
هنگاميکه ابراهيم پدر خويش آزر را گفت كه: اصنام را به خدايي ميگيري؟ تو را و گروه تو را آشکارا در بيراهه ميبينم. اينگونه به ابراهيم ملکوت آسمانها و زمين را بنموديم تا از بيگمانان باشد.[5]
در اين داستانها ميبينيم که پدر و قوم ابراهيم او را تهديد ميکنند که اگر همچنان از خدايان و سنّتهاي پيشينيان رويگردان باشد او را تنها بگذارند، تبعيد کنند و حتي سنگسارش کنند،[6] يا او را در آتش افگنند.
درگيري اگرچه به گونهاي عيني و چهره به چهره توصيف شده است، اما آنجا که ابراهيم براي پدرش طلبِ آمرزش ميکند، ميتواند نشانهاي باشد براي فرونشاندنِ خشم و طغيانِ همان گذشتگاني که در گورستانِ وجودِ ما مدفونند و آشوبها در روان ما پديد ميآورند.
به تعبير ديگر، نقد سنّتهاي نارواي گذشتگان تنها بخشي از درگيري ما با سنت است. بخش مهمتر اين درگيري در درون خود ما اتّفاق ميافتد. عادتهاي موروثي، ترسهاي مبهم، تمايلات عجيب و غريب و تمنّاها و آرزوهاي برآورده نشدهي اجدادمان، همه و همه مثل اشباحي جادوگرانه مدام با وسوسههاشان در ما آشوب ميآفرينند، ما را بر ميانگيزند تا آنكنيم كه آنها ميخواستند. دغدغههاي ناپيداي اين اجداد چنان در وجود ما جاي گرفتهاند که خود را از آنان باز نميشناسيم.
بسا که ظاهرا قصد رهايي از برخي سنتهاي ناپسند گذشتگان داريم و به نقد آنان ميپردازيم، محکومشان ميکنيم، سپس به جاي طلبِ آمرزش برايشان، داوري بسيار خشونت آميز نسبت به آنان روا ميداريم. اين گونه داوري البته از ما همان ميسازد که آنان بودند.
ما نميتوانيم وسوسههاي اجدادي خود را از جانمان بيرون کنيم به هرحال بخش مهمي از وجود ما را تشکيل ميدهند، چارهاي نيست جز آنکه به اين وسوسهها آگاهي بيابيم و سپس براي همهي آنان طلب آمرزش کنيم، تا در ما آرام گيرند.
به تعبير ديگر، ترک سنّت و عادات پدران-چه آنکه آن پدران اکنون زنده باشند يا نباشند- به هرحال در ما آشوب ميآفريند، اين آشوب چندان هم بيسبب نيست، زيرا معمولاً هويت خود را با همين سنّتهايي بنا مينهيم که از نياکان به ارث بردهايم و با پشتوانهي همين هويت موروثي استدلال ميکنيم، قانون وضع ميکنيم، مرزهاي دوستي و دشمني را ترسيم ميکنيم و خلاصهتر اينکه با همين هويت، زندگي ميکنيم و مخالفت با اين سنّتها، يک معنايش هم مخالفت و جدال با هويت خويش است. و هنگامي که اين سنّتها را در هم ميريزيم مانند آن است که خانهي وجود خود را ويران کردهايم، مثل آدمهاي بيهويت يا مثل آدمهاي بيوطن ميشويم. آيا ما چندان صاحبخانهي وجود خود هستيم که آشوبِ ديگر ساکنان ناپيداي اين خانه فرو بنشانيم؟ آيا ميتوانيم ستونها و سقف اين خانه را نه بر باورهاي پيشينيان، بلکه با ايماني تازه بنا نهيم؟
آگاهي به ريشهها و دغدغههايي که در ما آشوب ميآفرينند، مراقبهاي جدي ميطلبد، پس از اين آگاهي است که ميتوانيم اندک اندک سيطرۀ آنان را بر خود کاهش دهيم. به ياد دعاي مشهور «امن يجيب» ميافتم که در قرآن خوانده بودم:
آيا کسي هست که درماندهاي را پاسخ دهد؟ هنگامي که آن درمانده او را بخواند و او بديهايش را برايش کشف کند.[7]
در اين آيه که به «امن يجيب» مشهور است سخن از کشف سوءات است. همينکه کسي عيب مرا به من بگويد و مرا از آنچه به آن گرفتارم و خود نميدانم آگاه گرداند، آنگاه خودم شايد بتوانم آن نقصان، آن زشتي و بدي را که تاکنون از آن غافل بودهام درمان کنم. به نظر ميرسد در اين آيه معناي «کشف» مورد غفلت قرار گرفته است و اغلب آن را به معناي «بر طرف کردن» تلقّي کردهاند و خوانندهي متن قرآن با خواندن اين آيه ممکن است فکر کند که خداوند عيبها، بديها و نارساييهاي او را بر طرف ميکند. در حاليکه در اينجا سخن بر اين است که اگر درماندهاي او را بخواند، او سوءات و بديهايش را برايش کشف ميکند و بديهي است که پس از اينکه از طريق رؤيا يا از هر طريق ديگر فهميديم گرفتاريها از چه و از کجا ناشي شده است، ميتوانيم در صدد رفع آن گرفتاريها برآييم. واژهي «کشف» در اين آيه، همآهنگي جالبي دارد با آشکار شدن آن همه سايههايي که در ناخودآگاه هرکسي پنهان هستند.
با اين همه، جدال با سنّت پيشينيان و کشتيگرفتن با سايههاي نياکان، يک روي داستان ابراهيم است، وجه ديگر، دغدغهي ابراهيم براي فرزند خويش است که شرح مفصل هر دو مورد را در کتاب حج نوشتهام[8]
[1] - تورات، پيدايش، باب دوازدهم، آيات اول و دوم.
[2] - کتاب يوشع، باب 24، آيۀ 2
[3] - همان باب 24 آيۀ 24
[4] -سورهي 9(توبه) آيهي 114 سورهي 6 (انعام)آيهي 74 سورهي 43(زخرف) آيهي 26 .سورهي 19 (مريم) آيهي 46
[5] -سورهي ششم(انعام) آيات 74 و 75
[6] -سورهي 19(مريم)آيهي 46
[7] - سورهي 27 (نمل) آيهي 62.
[8] - اصل این یاد داشت مربوط به قبل از کتاب بود.